درد دله

نه دانشجویی ، نه سیاسی ، فقط درد دله

درد دله

نه دانشجویی ، نه سیاسی ، فقط درد دله

آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۱/۲۲
    من

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جرج اورول» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نمی دانم کدام یک از شما قلعه ی حیوانات جرج اورول را خوانده است اما من این کتاب به ظاهر ساده و با نثر و داستانی بسیار دلنشین را بار ها خوانده ام
زمانی فکر می شد این کتاب تنها به جامعه ی کمونیستی می تازد اما با درک جامعه ی کنونی پی به نکات بیش تری نیز می توان برد
در این کتاب گوسفندات جامعه ای قالب فرض  شده اند که نه تنها سواد کافی را ندارند بلکه درکشان نسبت به واقعیت وابسته به اطرافیانشان و شایعات روزمره است و تنها نکته ای که باعث مهم جلوه دادن آن ها می شود جمعیت کثیر و قالبشان است که توان ایجاد هر نوع حرکت انقلابی به کمک تحریک های دور و اطرافشان را دارند.
در نظر من این افراد کسانی هستند که به سرعت آماده ی مقابله می شوند و به همان سرعت حادثه از ذهنشان پاک می شود اما موج برای خیلی ها منفعت دارد افرادی که موجبات تحریک را پیش می آورند و بدون درگیری فقط به موج سواری خود ادامه می دهند افرادی که مفاصد دیگری جز آن موج دارند و فقط از آن به عنوان اهرم فشاری عمل می کنند .
برگردیم به کتاب ، گفتم این داستان به شدت نمادین است پس باید گروهی به عنوان افراد فرهیخته داشته باشد باید بگویم چنین است نماد این گروه الاغی پیر است که به شدت دنیادیده است و با هیچ موجی درگیر نمی شود اما به دلیل ترس از دولت کاری با این موج ها ندارد.

در این کتاب بازوان کاری دولت به اسبی قوی و سگی امیدوار به آینده تشکیل شده اند که به محض بی نیازی خوک ها به آن ها دست به قتل آن ها و یا ساکت کردن آن ها می کنند.
من شما را با نتیجه گیری و پیداکردن مشابهت بین این داستان و هرچیز دیگری تنها می گذارم.
ممکن است مضمون اصلی داستان کمونیسم باشد اما برای من زوایای بیشتری پیدا کرده است و به تبع آن درس های بیشتری گرفتم.
قصاوت با شما

  • امیرعلی خانه عنقا
  • ۰
  • ۰

جنگ با خود

حس می کنم در لبه ی یک انتخاب هستم

، دوست ندارم زیاده گویی کنم و وقت شما را بگیرم اما باید یکسری نکات را در مورد خودم ذکر کنم که باعث روشن تر شدن داستان من برای شما شود ، از بچگی فردی بودم که به خواندن علاقه ی زیادی می ورزیدم و پیوسته به دنبال خواندن داستان های مختلف بودم . سعی می کردم با قهرمنان داستان ارتباط برقرار کنم و آن هارا در زندگی واقعی شبیه سازی کنم ،

من در هشت سالگی کتاب "شازده کوچولو" را خواندم و زمانی که روباه در حال خداحافظی بود گریه کردم ، هنوز هم وقتی یاد دیالوگ های گفته شده توسط روباه می افتم منقلب می شوم.

در نوجوانی کمی بلندپروازانه تر فکر می کردم و تشنه ی فراگرفتن واقعیت های جامعه و داستان های واقع گرایانه تر بودم ، شروع کردم به خواندن "بوف کور" دفعه ی اول حتی سیر و روند ماجرا را هم متوجه نشدم ولی کم کم شروع به فهمیدن کردم ، آن زمان آنچنان اهمیت ندادم ولی گویی رشته ای از افکار نویسنده در دل من جا باز کرد ولی هنوز مشتاق بودم و از کتاب های بی محتوای ایرانی به سطوح آمده بودم پس شروع به خواندن کتاب های کلاسیک و ماندگار کردم ، ابتدا با کتاب "قلعه ی حیوانات" شروع کردم و به شدت از آن لذت بردم کتابی که با نثری روان و خیلی ساده نوشته شده بود و حتی اگر از جرج اورول هم چیزی نمی دانستید متوجه تفکرات او می شدید از این که این چنین سطح بالایی در سیزده یا چهارده سالگی داشتم خوشحال بودم ولی هنوز خود را بالاتر می دانستم پس شروع به خواندن "جن زدگان داستایوفسکی " شدم ، ولی در اواسط کتاب چیزی در  من منقلب شد به این پی بردم که دیگر از خواندن لذت نمی برم و فقط دنبال تمام کردن کتاب هستم ، همان لحظه کتاب را کنار گذاشتم .

دیگر به دنبال کتاب های سطح بالا نبودم بلکه به دنبال کتاب های ماجراجویی و رمزآلود بودم از بچگی به "شرلوک هلمز" علاقه داشتم ولی در این سن تمام کتاب های او را جمع کردم مانند دیگر کارآگاهان مثل "پوآرو" و "خانم مارپل" تا زمانی از تمامی آن ها لذت می بردم ولی مانند معتادی بودم که یک نوع مواد برای او قدیمی می شد و نبال چیز بهتری بود پس شروع به خواندن کتاب های سطحی تری مانند کمیک کان ها کردم و از این که آدرنالین در خون من جریان نی یافت لذت می بردم ، ولی حتی این هم برای من کافی نبود اینجا بود که دوباره به سمت کتاب های قدیمی ایرانی مانند "جلال آل احمد" و "صادق هدایت" برگشتم گویی به دنبال چیزی بودم و جاذبه ای از آن مرا به سوی خود می برد افسوس هرچه که جلوتر رفتم تنها چیزی که بر من اضافه می شد سیاهی و تباهی بود ، کم کم به پوچی می رسیدم و من که زرنگ ترین شاگرد مدرسه بودم و در علامه خلی درس می خواندم ضعیف می شدم و از خواندن درس سر باز می زدم و افت درسی پیدا کردم ، اینجا بود که دیگر حوصله ی خواندن رمان ها را داشتم و نه علاقه ای به آن ها ، پس شروع به خواندن داستان های کوتاه کردم و عاشق تک تک آن ها شدم ، با وجود سیر ساده ی داستان دیگر نکته ای پنهان نبود که دنبال آن بگردم و همه چیز ساده تر و زیبا تر دیده می شد ولی من نکته ی اصلی داستان های کوتاه را فراموش کردم ،  هر داستانی به درس خاصی از زندگی اشاره داشت و شما باید آن را فراگرفته و انجام می دادید ولی خواندن حجم زیادی از آن ها باعث بی توجهی شما به اطراف و معمولی گرفتن بیشتر نکات زندگی می شود ،
حال دیگر به حسی رسیده بودم نه ماجراجویانه و نه فلسفی بلکه بی حس ، بی تفاوت به همه چیز و فقط می گذرانم.

البته همیشه امید به آینده وجود دارد ولی مرحله ای که من در آن قرار داشتم مرحله ای بود به نام "جنگ با خود"

بیشتر دانشجویان مستعد کشور ما به این نقطه می رسند و اینجاست که نیازمند انتخاب های درست هستند من در این چندساله همه مدل انتخاب را دیده ام.

در مورد دانشجویی شنیدم که در امیرکبیر درس می خواند و عضو گروه های تروریستی و تندرو شد.

دانشجوی شریف را دیدم که به مشکل برخورد و راهی به جز خودکشی ندید.

دوستی را دیدم که از جنگ با خود خسته شد وفساد و تباهی او را فراگرفت.

عزیزی را دیدم که دانشجوی شیمی دانشگاه تهران بود و پس از جنگ با خود متوجه شد که راه را اشتباه آمده و راه جدید خورد را ساخت و هم اکنون معلمی برتر است.

و دوستی عزیز که در جنگ با خود به خود اثبات کرد که راهی درست رفته و باید آن را ادامه دهد و الان مهندسی به شدت موفق است.

می شود گفت این مرجله مهم ترین زندگی بشری است و باید به خود اثبات کنیم که می توانیم و از پس خود بر آییم.

یادتان باشد که هیچ دشمنی خطرناک تر از وجود درونی شما نیست.

نه تمام آن بلکه قسمتی که به دنبال به دست گرفتن شما هست و در تمامی دین ها مانند اسلام ، مسیحیت و از جمله شینتو به آن به شدت تاکید و پرهیز از آن توصیه شده است.

پس با امید به آینده خودتان باید راه خود را یافته و راه خود را بسازید.

هیچ وقت سرنوشتی وجود نداشته ... سرنوشت ساخته می شود.

لطفا نظراتتون را درج کنید تا من هم از دانش شما استفاده کنم.

  • امیرعلی خانه عنقا