درد دله

نه دانشجویی ، نه سیاسی ، فقط درد دله

درد دله

نه دانشجویی ، نه سیاسی ، فقط درد دله

آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۱/۲۲
    من

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سرنوشت وجود ندارد» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

امروزه بحث المپیک خیلی داغ است و همه به دنبال خبر های پیرامون آن هستند ، یکی از این خبر ها حضور پرقدرت مایکل فلپس برای چندمین بار و قهرمانی مکرر اوست ، مایکل فلپس جوانی که در المپیک آتن حضود پیدا کرد ودر المپیک لندن توانایی های خود را به همه نشان داد اما راز موفقیت او در چیست؟

در یکی از مصاحبه ها او به خبرنگار می گوید می برای به دست آوردن این مدال ها از خیلی از لذت های زندگی گذشتم.

البته نمونه ی ایرانی این قهرمان نیز وجود دارد ، همه ما آقای گل فوتسال جهان را می شناسیم ، وحید شمسایی از آن انسان هایی است که هر کشور به داشتن آن می بالد ولی نکته ی جالب این است که او در جوانی به وزن 120 کیلوگرم هم رسید اما تصمیم مهمی گرفت و ممنوعیتی برای خود ایجاد کرد "برنج نخور" و به کسی تبدیل شد که الان می بینیم.

محدودیت ها سخت هستند گاهی عذاب آور اند و گاهی باعث دیوانگی می شوند اما در پس آن ها موفقیت ها نهفته اند ، دوستانی که در کنکور به موفقیت می رسند حداقل یکسال عمر خود را در محدودیت سپرانده اند یعنی از علاقه های خود گذشتند و به هدف های اصلی خود در آینده فکر کردند.

شاید ما هم باید یک تلنگری به خود بزنیم ، همه ی ما می دانیم چه عواملی باعث عقب افتادن ما از دیگران هستند ،بیایید حداقل برای چند ماه خط بطلانی بر آن ها بکشیم تا تاثیر گذاری آن ها در زندگی مان را ببینیم.



لطفا نظرات خود را بیان کنید.

تا بتوانم از دانش شما هم استفاده کنم.

باتشکر

  • امیرعلی خانه عنقا
  • ۰
  • ۰

جنگ با خود

حس می کنم در لبه ی یک انتخاب هستم

، دوست ندارم زیاده گویی کنم و وقت شما را بگیرم اما باید یکسری نکات را در مورد خودم ذکر کنم که باعث روشن تر شدن داستان من برای شما شود ، از بچگی فردی بودم که به خواندن علاقه ی زیادی می ورزیدم و پیوسته به دنبال خواندن داستان های مختلف بودم . سعی می کردم با قهرمنان داستان ارتباط برقرار کنم و آن هارا در زندگی واقعی شبیه سازی کنم ،

من در هشت سالگی کتاب "شازده کوچولو" را خواندم و زمانی که روباه در حال خداحافظی بود گریه کردم ، هنوز هم وقتی یاد دیالوگ های گفته شده توسط روباه می افتم منقلب می شوم.

در نوجوانی کمی بلندپروازانه تر فکر می کردم و تشنه ی فراگرفتن واقعیت های جامعه و داستان های واقع گرایانه تر بودم ، شروع کردم به خواندن "بوف کور" دفعه ی اول حتی سیر و روند ماجرا را هم متوجه نشدم ولی کم کم شروع به فهمیدن کردم ، آن زمان آنچنان اهمیت ندادم ولی گویی رشته ای از افکار نویسنده در دل من جا باز کرد ولی هنوز مشتاق بودم و از کتاب های بی محتوای ایرانی به سطوح آمده بودم پس شروع به خواندن کتاب های کلاسیک و ماندگار کردم ، ابتدا با کتاب "قلعه ی حیوانات" شروع کردم و به شدت از آن لذت بردم کتابی که با نثری روان و خیلی ساده نوشته شده بود و حتی اگر از جرج اورول هم چیزی نمی دانستید متوجه تفکرات او می شدید از این که این چنین سطح بالایی در سیزده یا چهارده سالگی داشتم خوشحال بودم ولی هنوز خود را بالاتر می دانستم پس شروع به خواندن "جن زدگان داستایوفسکی " شدم ، ولی در اواسط کتاب چیزی در  من منقلب شد به این پی بردم که دیگر از خواندن لذت نمی برم و فقط دنبال تمام کردن کتاب هستم ، همان لحظه کتاب را کنار گذاشتم .

دیگر به دنبال کتاب های سطح بالا نبودم بلکه به دنبال کتاب های ماجراجویی و رمزآلود بودم از بچگی به "شرلوک هلمز" علاقه داشتم ولی در این سن تمام کتاب های او را جمع کردم مانند دیگر کارآگاهان مثل "پوآرو" و "خانم مارپل" تا زمانی از تمامی آن ها لذت می بردم ولی مانند معتادی بودم که یک نوع مواد برای او قدیمی می شد و نبال چیز بهتری بود پس شروع به خواندن کتاب های سطحی تری مانند کمیک کان ها کردم و از این که آدرنالین در خون من جریان نی یافت لذت می بردم ، ولی حتی این هم برای من کافی نبود اینجا بود که دوباره به سمت کتاب های قدیمی ایرانی مانند "جلال آل احمد" و "صادق هدایت" برگشتم گویی به دنبال چیزی بودم و جاذبه ای از آن مرا به سوی خود می برد افسوس هرچه که جلوتر رفتم تنها چیزی که بر من اضافه می شد سیاهی و تباهی بود ، کم کم به پوچی می رسیدم و من که زرنگ ترین شاگرد مدرسه بودم و در علامه خلی درس می خواندم ضعیف می شدم و از خواندن درس سر باز می زدم و افت درسی پیدا کردم ، اینجا بود که دیگر حوصله ی خواندن رمان ها را داشتم و نه علاقه ای به آن ها ، پس شروع به خواندن داستان های کوتاه کردم و عاشق تک تک آن ها شدم ، با وجود سیر ساده ی داستان دیگر نکته ای پنهان نبود که دنبال آن بگردم و همه چیز ساده تر و زیبا تر دیده می شد ولی من نکته ی اصلی داستان های کوتاه را فراموش کردم ،  هر داستانی به درس خاصی از زندگی اشاره داشت و شما باید آن را فراگرفته و انجام می دادید ولی خواندن حجم زیادی از آن ها باعث بی توجهی شما به اطراف و معمولی گرفتن بیشتر نکات زندگی می شود ،
حال دیگر به حسی رسیده بودم نه ماجراجویانه و نه فلسفی بلکه بی حس ، بی تفاوت به همه چیز و فقط می گذرانم.

البته همیشه امید به آینده وجود دارد ولی مرحله ای که من در آن قرار داشتم مرحله ای بود به نام "جنگ با خود"

بیشتر دانشجویان مستعد کشور ما به این نقطه می رسند و اینجاست که نیازمند انتخاب های درست هستند من در این چندساله همه مدل انتخاب را دیده ام.

در مورد دانشجویی شنیدم که در امیرکبیر درس می خواند و عضو گروه های تروریستی و تندرو شد.

دانشجوی شریف را دیدم که به مشکل برخورد و راهی به جز خودکشی ندید.

دوستی را دیدم که از جنگ با خود خسته شد وفساد و تباهی او را فراگرفت.

عزیزی را دیدم که دانشجوی شیمی دانشگاه تهران بود و پس از جنگ با خود متوجه شد که راه را اشتباه آمده و راه جدید خورد را ساخت و هم اکنون معلمی برتر است.

و دوستی عزیز که در جنگ با خود به خود اثبات کرد که راهی درست رفته و باید آن را ادامه دهد و الان مهندسی به شدت موفق است.

می شود گفت این مرجله مهم ترین زندگی بشری است و باید به خود اثبات کنیم که می توانیم و از پس خود بر آییم.

یادتان باشد که هیچ دشمنی خطرناک تر از وجود درونی شما نیست.

نه تمام آن بلکه قسمتی که به دنبال به دست گرفتن شما هست و در تمامی دین ها مانند اسلام ، مسیحیت و از جمله شینتو به آن به شدت تاکید و پرهیز از آن توصیه شده است.

پس با امید به آینده خودتان باید راه خود را یافته و راه خود را بسازید.

هیچ وقت سرنوشتی وجود نداشته ... سرنوشت ساخته می شود.

لطفا نظراتتون را درج کنید تا من هم از دانش شما استفاده کنم.

  • امیرعلی خانه عنقا