درد دله

نه دانشجویی ، نه سیاسی ، فقط درد دله

درد دله

نه دانشجویی ، نه سیاسی ، فقط درد دله

آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۱/۲۲
    من
  • ۰
  • ۰

عشقولانه

میان امواج کلمات زدم ... تا

تا صید کنم وصف تورا ... افسوس

افسوس که حتی دریا هم چنین ماهی بزرگی را در خود جای نمی دهد.
  • امیرعلی خانه عنقا
  • ۰
  • ۰

مرگ

مرگ ارامش ابدی نیست

سکوت قبل از طوفانی است که تو در دنیا را می اندازی

  • امیرعلی خانه عنقا
  • ۰
  • ۰

:| :)

اگر می بینید کم کارم بخاطر بیخیال شدنم نیست ...

دارم یه رمان می نویسم

ایشالله به زودی هم یه مطلب جالب و امیدبخش  میزارم






همیشه امید داشته باشید و امیدبخش باشید


  • امیرعلی خانه عنقا
  • ۱
  • ۰

شروع دوباره

ای اسب ها بدوید

ای بال ها پرواز کنید

ای انسان ها زندگی کنید

زنگی ما مهم تر از بیهوده کارکردن است

  • امیرعلی خانه عنقا
  • ۰
  • ۰

تنهایی

من فردی

خشن ، نترس و شورشی ام

اما

کسانی مرا مسخره می کنند

که

ترسو ، بزدل و ناامید اند
.
.
.
فقط چون من تنهایم
  • امیرعلی خانه عنقا
  • ۱
  • ۰

پازل

پازل قلب من

تو را می خواهد

نه برای کامل شدن

برای هدف دار شدن

برای شروع به تلاش برای کامل شدن

  • امیرعلی خانه عنقا
  • ۱
  • ۰
سه حالت دارد

یا نمی دانی و فریاد میزنی پس احمقی


یا می دانی و قدرتش را نداری و فریاد می زنی پس احمقی


یا می دانی و می دانی مردم کر شده اند و فریاد می زنی بازهم احمقی


سرت را فرو کن تو هم باید فقط پیروی کنی

  • امیرعلی خانه عنقا
  • ۰
  • ۰

من

من را

به چشم دیوانه ای

منزوی

و دلشکسته می نگرند

می گویند درکی از جهان ندارد

شاید اینگونه باشد ...

ولی اگر نباشد

آنگاه وای بر تمام انسان ها

که زندگی را تلاطم های مضحک انگاشته اند

زندگی یعنی ....

لذت بردن از هر لحظه

.

حتی

.

 لحظه مرگ

  • امیرعلی خانه عنقا
  • ۰
  • ۰

خدا

خدا برای من

...

من برای ماهی ام است

....

حتی اگر خودم نخواهم در آب بمانم

....

مرا به جریان آن بر می گرداند

  • امیرعلی خانه عنقا
  • ۰
  • ۰

چشمانم می خواهند بسته شوند

ذهنم خواب آلود است

دستانم می لرزد

اما دلم دوست ندارد با تو بودن را از دست بدهد

شاید ، فردا دیگر نتواند برای تو بتپد ...

  • امیرعلی خانه عنقا
  • ۰
  • ۰

میخواهم حقیقتی جالب که در حال خاک خوردن است را یادآوری کنم :

((آیا می دانستید نوشتن مطلبی طنز چندین برابر سخت تر و دشوارتر از یک متن غمناک و پر سوز است؟؟؟ ))

شاید در لحظه ی اول به این جمله توجه نکنید و با تمسخر به یاد بیاورید( که جوک گفتن هم مگر کار سختی است؟ همیشه تحت تاثیر قرار دادن کار سختی است.  )

اما دوستان شما از مشقات طنزنویسی آگاه نیستید .

- یک طنزنویس باید جامعه را بشناسد تا طنزی ملموس بیان کند تا مردم آن را درک کنند.


- یک طنزنویس باید حواسش به همه ی طبقات اجتماعی باشد چون اگر به بالاتری ها  تکه بندازد از کار بیکار میشود و اگر به پایین تری ها گیر بدهد احتمالا باید با یک پای شکسته یا یک دماغ له شده رفت و آمد کند حتی ممکن است بانی انقلاب جدیدی علیه بالاتری ها شود که در آخرباز به مرگش می انجامد.(ناگهان یاد گیوتین های انقلاب فرانسه و سر و گردن های به باد رفته می افتم    :)


- یک طنزنویس باید به فکر تمام سنین باشد نکند مزه پرانی او بدآموزی داشته باشد.


- یک طنز نویس باید سلایق مختلف را در نظر داشته باشد تا به دهن همه شیرین بیاید.


- یک طنزنویس باید نوعی صحبت خود را بیان کند که از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب به قومیت و مذهبی بر نخورد بالاخره هرکسی اعتقاداتی دارد تا فراموش نکردم بهتر است ذکر کنم که به ادیان بقیه کشورها هم توهین نشود وگرنه سفیر بیچاره ی ما مورد بازخواست در کشور مورد نظر قرار می گیرد  اصلا به ما چه که آن ها گاو یا آلت ستایش می کنند.


- یک طنزنویس باید برای ادامه ی نان خوردن اصل "هرگز در مردم تشویش و نگرانی ایجاد نکنید را رعایت کند."

بگذارید مردم به چرخه ی زندگی خود ادامه دهند به آن ها ربطی ندارد که ...


پس از این متن طولانی و خسته کردن چشم شما به این نتیجه رسیده ام که مردم طنر و حشو به چه دردشان می خورد در اوضاع کنونی نان و آب در رمان و دلنوشته است از همینجا با عرض خسته نباشید به تمام طنز نویسان میهنی و غیرمیهنی پیشنهاد می کنم که وارد عرصه ی جدید احساس نویسی شوند ، برای راحتی شما عزیزان برای شروع آموزشی دو سه خطی قرار می دهم:

- حتما از تکه کلام ها در هرمتن استفاده کنید مانند (چرا رفتی ) و در جمله بعد بگویید (دیگر به تو نیاز ندارم)


* نکته حتما یادتان باشد کلمات #احساس ، #قلب یا #دل را در متن خود برای تاثیرگذاری  بیشتر استفاده کنید.

هیچ کس هم صدایش در نمی آید زیرا همه منقلب شده اند.

از آن جایی که سرزمین مادری من پر از عاشق های دل خسته است این نوشته ها سریعا دیده شده باعث تحت تاثیر قرار گرفتن مردم و در ادامه تبدیل به عکس نوشته و در آخر مورد تحسین واقع شدن ، می شود.

به من ربطی ندارد چه کسی دزدی می کند و چه کسی اختلاس و همچنین به من ربط ندارد کجا جنگ است و کجا گاو را می پرستند.

من عاشق آهنگ زیر هستم

              همه چی آرومه     من چقد خوشحالم (خوشبختم)

  • امیرعلی خانه عنقا
  • ۰
  • ۰

نمی دانم کدام یک از شما قلعه ی حیوانات جرج اورول را خوانده است اما من این کتاب به ظاهر ساده و با نثر و داستانی بسیار دلنشین را بار ها خوانده ام
زمانی فکر می شد این کتاب تنها به جامعه ی کمونیستی می تازد اما با درک جامعه ی کنونی پی به نکات بیش تری نیز می توان برد
در این کتاب گوسفندات جامعه ای قالب فرض  شده اند که نه تنها سواد کافی را ندارند بلکه درکشان نسبت به واقعیت وابسته به اطرافیانشان و شایعات روزمره است و تنها نکته ای که باعث مهم جلوه دادن آن ها می شود جمعیت کثیر و قالبشان است که توان ایجاد هر نوع حرکت انقلابی به کمک تحریک های دور و اطرافشان را دارند.
در نظر من این افراد کسانی هستند که به سرعت آماده ی مقابله می شوند و به همان سرعت حادثه از ذهنشان پاک می شود اما موج برای خیلی ها منفعت دارد افرادی که موجبات تحریک را پیش می آورند و بدون درگیری فقط به موج سواری خود ادامه می دهند افرادی که مفاصد دیگری جز آن موج دارند و فقط از آن به عنوان اهرم فشاری عمل می کنند .
برگردیم به کتاب ، گفتم این داستان به شدت نمادین است پس باید گروهی به عنوان افراد فرهیخته داشته باشد باید بگویم چنین است نماد این گروه الاغی پیر است که به شدت دنیادیده است و با هیچ موجی درگیر نمی شود اما به دلیل ترس از دولت کاری با این موج ها ندارد.

در این کتاب بازوان کاری دولت به اسبی قوی و سگی امیدوار به آینده تشکیل شده اند که به محض بی نیازی خوک ها به آن ها دست به قتل آن ها و یا ساکت کردن آن ها می کنند.
من شما را با نتیجه گیری و پیداکردن مشابهت بین این داستان و هرچیز دیگری تنها می گذارم.
ممکن است مضمون اصلی داستان کمونیسم باشد اما برای من زوایای بیشتری پیدا کرده است و به تبع آن درس های بیشتری گرفتم.
قصاوت با شما

  • امیرعلی خانه عنقا
  • ۱
  • ۰

افکار فاسد

زنی سمت پلیس رفت و گفت:

"سرکار، آن مرد که در آن گوشه ایستاده، مرا آزار می دهد."

پلیس گفت:

"ولی خانم من مدتی است که او را زیر نظر دارم، او حتی به شما نگاه هم نکرده است."

زن گفت:

"آیا این آزار دهنده نیست؟!" 

  • امیرعلی خانه عنقا
  • ۰
  • ۰


یکروز خوب را شروع می کنیر بالذت از خانه خارج می شوید و آماده ی کار و کوشش هستید و درمورد افکار شب پیش فکر می کنید و تصمیم می گیرید نهایت تلاش خود را بکنید ولی ...
همه ی مشکلات ما از این <<ولی >>ها شروع می شود مشکلاتی که ما را از رسیدن به اهداف پرت می کند و مارا عقب می برد ،
صبح زود آماده ی کار هستید ولی اولین مشکلی که به آن بر میخورید مثل ترافیک ، پر بودن اتوبوس ، پیدا نکردن وسیله ی نقلیه مناسب و ... باعث پریشانی افکار شما می شود و تبدیل احساس سرزندگی شما به استرس ، ترس و عصبانیت می شود و وقتی سرکار می رسید ... تبریک می گویم شما مایل ها از آن مرد تنومند اول صبح دور شده اید و تبدیل به مردی افسرده ، آزرده و بی حوصله تبدیل شده اید .
برای حل این موضوع هیچ راه حل  قطعی نمی توانم پیش نهاد دهم اما رهکار من عزم و اراده ی جدی تری است که با تمرین سرزندگی پیش می آید ، یک دستبند و یا یک نشانه که با خودکار روی دست خود کشیده اید  و با خود عهد بلندید هر وقت چشمتان به آن ها افتاد لبخند بزنید و اگر بسیار ماراحت بودید و به آن نشانه ی سرزندگی نگاه کردید خود را وادار به یادآوری لحظه های خوش و جالب زندگی بکنید.
حتی یک نوشته که افکار مثبت و شیرین خود را در آن نوشته اید نیز باعث سرمستی و شادکامی
خواهد شد.
با آرزوی صبحی با نشاط تر 😊

  • امیرعلی خانه عنقا
  • ۰
  • ۰

امروزه بحث المپیک خیلی داغ است و همه به دنبال خبر های پیرامون آن هستند ، یکی از این خبر ها حضور پرقدرت مایکل فلپس برای چندمین بار و قهرمانی مکرر اوست ، مایکل فلپس جوانی که در المپیک آتن حضود پیدا کرد ودر المپیک لندن توانایی های خود را به همه نشان داد اما راز موفقیت او در چیست؟

در یکی از مصاحبه ها او به خبرنگار می گوید می برای به دست آوردن این مدال ها از خیلی از لذت های زندگی گذشتم.

البته نمونه ی ایرانی این قهرمان نیز وجود دارد ، همه ما آقای گل فوتسال جهان را می شناسیم ، وحید شمسایی از آن انسان هایی است که هر کشور به داشتن آن می بالد ولی نکته ی جالب این است که او در جوانی به وزن 120 کیلوگرم هم رسید اما تصمیم مهمی گرفت و ممنوعیتی برای خود ایجاد کرد "برنج نخور" و به کسی تبدیل شد که الان می بینیم.

محدودیت ها سخت هستند گاهی عذاب آور اند و گاهی باعث دیوانگی می شوند اما در پس آن ها موفقیت ها نهفته اند ، دوستانی که در کنکور به موفقیت می رسند حداقل یکسال عمر خود را در محدودیت سپرانده اند یعنی از علاقه های خود گذشتند و به هدف های اصلی خود در آینده فکر کردند.

شاید ما هم باید یک تلنگری به خود بزنیم ، همه ی ما می دانیم چه عواملی باعث عقب افتادن ما از دیگران هستند ،بیایید حداقل برای چند ماه خط بطلانی بر آن ها بکشیم تا تاثیر گذاری آن ها در زندگی مان را ببینیم.



لطفا نظرات خود را بیان کنید.

تا بتوانم از دانش شما هم استفاده کنم.

باتشکر

  • امیرعلی خانه عنقا
  • ۰
  • ۰

مطلبی که می خواهم در مورد آن صحبت کنم  بسیار اساسی است و شاید نتوانم به صورت کامل آن را تشریح دهم ولی مطمئنم شما عزیزان فرهیخته آنرا درک می کنید
ما ایرانیان همیشه به گذشته ی پربار خود می بالیم و از به نیکی یاد می کنیم
اما چه شد که فرهنگ غنی ایران اینگونه رو
به زوال رفت ؟
جواب این سوال جنگ های مکرر با ملل مختلف است
جنگ هیچگاه خوشایند نبوده است اما برای ملت ما حتی  از این لحاظ بدتر است زیرا جنگ با قوم مغول و همچنین اعراب علاوه بر آشفتگی سیاسی باعث آشفتگی فرهنگی هم شد.
هیچگاه یادمان نخواهد رفت که چگونه ایران عزیزمان را به آتش کشیدند ، کتاب خانه ها را نابود کردند و قبل از درک زیبایی فرهنگ و هنر ما آن را نابود کردند .
از حرف هایم سو برداشت نشود من با اسلام کاری ندارم و آن را دینی مقدس و محتدم می شمارم و بر این اعتقادم که مردم سربلند ایران اگر خود به اسلام اعتقادی پیدا نمی کردند هرگز آن را قبول نمی کردند.
صحبت از وحشی گری اعراب جاهل و راه گم کرده اند که حتی محمد (ص) نیز برای آنان کافی نبود گویی نفرینی دامن گیر بر آن ها سایه فکنده است.
حال ایران که روزی مهد تمدن جهان بوده است ، خسته تر از آن است که توان ادامه مسیر را داشته باشد.
تا جایی که از دردهایمان جوک می سازیم و دیگر دنبال راهی برای رهایی از آن ها نیستیم
جدیدا تا به مشکلی برنخوریم به فکر پیشرفت نیستیم این بزرگترین درد  در جامعه ی ماست .
البته در این چندسال شاهد چندین تغییر بوده ایم که امیدوارم ادامه دار باشد.
مسئله مهم این است که باید متوجه باشیم رشد ما به خودمان رستگی دارد و نباید منتظر قهرمانی باشیم که با اسب سفیدش بیاید و مارا از چاه مشکلات بیرون بکشد.

  • امیرعلی خانه عنقا
  • ۰
  • ۰

جنگ با خود

حس می کنم در لبه ی یک انتخاب هستم

، دوست ندارم زیاده گویی کنم و وقت شما را بگیرم اما باید یکسری نکات را در مورد خودم ذکر کنم که باعث روشن تر شدن داستان من برای شما شود ، از بچگی فردی بودم که به خواندن علاقه ی زیادی می ورزیدم و پیوسته به دنبال خواندن داستان های مختلف بودم . سعی می کردم با قهرمنان داستان ارتباط برقرار کنم و آن هارا در زندگی واقعی شبیه سازی کنم ،

من در هشت سالگی کتاب "شازده کوچولو" را خواندم و زمانی که روباه در حال خداحافظی بود گریه کردم ، هنوز هم وقتی یاد دیالوگ های گفته شده توسط روباه می افتم منقلب می شوم.

در نوجوانی کمی بلندپروازانه تر فکر می کردم و تشنه ی فراگرفتن واقعیت های جامعه و داستان های واقع گرایانه تر بودم ، شروع کردم به خواندن "بوف کور" دفعه ی اول حتی سیر و روند ماجرا را هم متوجه نشدم ولی کم کم شروع به فهمیدن کردم ، آن زمان آنچنان اهمیت ندادم ولی گویی رشته ای از افکار نویسنده در دل من جا باز کرد ولی هنوز مشتاق بودم و از کتاب های بی محتوای ایرانی به سطوح آمده بودم پس شروع به خواندن کتاب های کلاسیک و ماندگار کردم ، ابتدا با کتاب "قلعه ی حیوانات" شروع کردم و به شدت از آن لذت بردم کتابی که با نثری روان و خیلی ساده نوشته شده بود و حتی اگر از جرج اورول هم چیزی نمی دانستید متوجه تفکرات او می شدید از این که این چنین سطح بالایی در سیزده یا چهارده سالگی داشتم خوشحال بودم ولی هنوز خود را بالاتر می دانستم پس شروع به خواندن "جن زدگان داستایوفسکی " شدم ، ولی در اواسط کتاب چیزی در  من منقلب شد به این پی بردم که دیگر از خواندن لذت نمی برم و فقط دنبال تمام کردن کتاب هستم ، همان لحظه کتاب را کنار گذاشتم .

دیگر به دنبال کتاب های سطح بالا نبودم بلکه به دنبال کتاب های ماجراجویی و رمزآلود بودم از بچگی به "شرلوک هلمز" علاقه داشتم ولی در این سن تمام کتاب های او را جمع کردم مانند دیگر کارآگاهان مثل "پوآرو" و "خانم مارپل" تا زمانی از تمامی آن ها لذت می بردم ولی مانند معتادی بودم که یک نوع مواد برای او قدیمی می شد و نبال چیز بهتری بود پس شروع به خواندن کتاب های سطحی تری مانند کمیک کان ها کردم و از این که آدرنالین در خون من جریان نی یافت لذت می بردم ، ولی حتی این هم برای من کافی نبود اینجا بود که دوباره به سمت کتاب های قدیمی ایرانی مانند "جلال آل احمد" و "صادق هدایت" برگشتم گویی به دنبال چیزی بودم و جاذبه ای از آن مرا به سوی خود می برد افسوس هرچه که جلوتر رفتم تنها چیزی که بر من اضافه می شد سیاهی و تباهی بود ، کم کم به پوچی می رسیدم و من که زرنگ ترین شاگرد مدرسه بودم و در علامه خلی درس می خواندم ضعیف می شدم و از خواندن درس سر باز می زدم و افت درسی پیدا کردم ، اینجا بود که دیگر حوصله ی خواندن رمان ها را داشتم و نه علاقه ای به آن ها ، پس شروع به خواندن داستان های کوتاه کردم و عاشق تک تک آن ها شدم ، با وجود سیر ساده ی داستان دیگر نکته ای پنهان نبود که دنبال آن بگردم و همه چیز ساده تر و زیبا تر دیده می شد ولی من نکته ی اصلی داستان های کوتاه را فراموش کردم ،  هر داستانی به درس خاصی از زندگی اشاره داشت و شما باید آن را فراگرفته و انجام می دادید ولی خواندن حجم زیادی از آن ها باعث بی توجهی شما به اطراف و معمولی گرفتن بیشتر نکات زندگی می شود ،
حال دیگر به حسی رسیده بودم نه ماجراجویانه و نه فلسفی بلکه بی حس ، بی تفاوت به همه چیز و فقط می گذرانم.

البته همیشه امید به آینده وجود دارد ولی مرحله ای که من در آن قرار داشتم مرحله ای بود به نام "جنگ با خود"

بیشتر دانشجویان مستعد کشور ما به این نقطه می رسند و اینجاست که نیازمند انتخاب های درست هستند من در این چندساله همه مدل انتخاب را دیده ام.

در مورد دانشجویی شنیدم که در امیرکبیر درس می خواند و عضو گروه های تروریستی و تندرو شد.

دانشجوی شریف را دیدم که به مشکل برخورد و راهی به جز خودکشی ندید.

دوستی را دیدم که از جنگ با خود خسته شد وفساد و تباهی او را فراگرفت.

عزیزی را دیدم که دانشجوی شیمی دانشگاه تهران بود و پس از جنگ با خود متوجه شد که راه را اشتباه آمده و راه جدید خورد را ساخت و هم اکنون معلمی برتر است.

و دوستی عزیز که در جنگ با خود به خود اثبات کرد که راهی درست رفته و باید آن را ادامه دهد و الان مهندسی به شدت موفق است.

می شود گفت این مرجله مهم ترین زندگی بشری است و باید به خود اثبات کنیم که می توانیم و از پس خود بر آییم.

یادتان باشد که هیچ دشمنی خطرناک تر از وجود درونی شما نیست.

نه تمام آن بلکه قسمتی که به دنبال به دست گرفتن شما هست و در تمامی دین ها مانند اسلام ، مسیحیت و از جمله شینتو به آن به شدت تاکید و پرهیز از آن توصیه شده است.

پس با امید به آینده خودتان باید راه خود را یافته و راه خود را بسازید.

هیچ وقت سرنوشتی وجود نداشته ... سرنوشت ساخته می شود.

لطفا نظراتتون را درج کنید تا من هم از دانش شما استفاده کنم.

  • امیرعلی خانه عنقا
  • ۰
  • ۰

بیایید واقع بین باشیم ، جایی زندگی می کنیم که در آن تمام بیماری های روانی گوناگون را نظاره گر هستیم.
نمی گویم فقط کشور ما اینگونه است و دیگر کشور ها این چنین مشکلاتی را ندارند و در سلامت فکری و روحی کامل زندگی می کنند ، قطعا اینگونه نیست حتی بعضی از کشور ها وضعی به مراتب بدتر از ما دارند ولی از آن جایی که همه ی ما میدانیم نباید خود را با دیگران مقایسه کنیم بلکه خودمان را با گذشته ی خود و مقدار پیشرفتمان نسبت به قدیم بسنجیم باید اذعان کنم ما هیچ پیشرفتی نداشته ایم حداقل از لحاظ سلامت روانی افراد.

واین ربطی به دولت ندارد ربط به خودمان دارد که با پافشاری بر روی اندیشه های غلط و باور های بد خودمان را به ورطه ی سقوط نزدیک می کنیم.

یکی از این باور های غلط که مخصوصا افراد درسنین 30 و 40 و 50 به آن باور دارند این است که "رفتن به پیش روانشناس یعنی این که تو دیوانه ای"و برایش ننگ محسوب می شود در حالی که در کشور های پیشرفته این افراد انسان هایی  تلقی می شوند که برای بهداشت روان خود ارزش قائل اند و مانند ما نگران نگاه های افراد دیگر نیستند یعنی هرگاه احساس کنند به یک روانشناس نیاز دارن این حس را سرکوب نکرده و به پیش روانشناس می روند در حالی که در کشور ما فرد روز ها ، ماه ها و شاید سال ها با خود در جنگ است تا به پیش یک روانشناس برود که این وقفه باعث تشدید مشکل روانی می شود.

ما همه می دانیم جهان پر است از افرادی که به دلیل سختی هایی که در زندگی داشتند و یا راختی های بیش از حدی که گذرانده اند دارای یکسری رفتار هایی هستندکه در علم روانشناسی در این موارد تحقیق شده است و بعضی را بی ضرر و بعضی را خطرناک توصیف کرده اند .

کار یک روانشناس شناخت عادت های خطرناک و تبدیل آن ها به عادت های بی ضرر و در مواردی عادت های مقید

اگر ما فرهنگ خود را ارتقا دهیم ، شاید در این کشور اسید پاشی مشاهده نمی کردیم و ...

کافیست یکبار به صفحات روزنامه بخش حوادث نگاهی بیاندازید (تنها بخشی که هیچگاه با کمبود مطلب روبه رو نیست) تا متوجه حرف های من شوید افرادی که شاید با دو یا سه جلسه روانشناسی می توانستند به زندگی برگردند متجه چه اعمال هولناکی شده اند.

در آخر داستانی را نقل می کنم که شاید شنیده باشید ولی همچنان تاثیر گذار است.

"در سال 1264 هجری قمری، نخستین برنامه ‌ی دولت ایران برای واکسیناسیون به فرمان امیر کبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانی ایرانی را آبله ‌کوبی می ‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله ‌کوبی به امیر کبیر خبر دادند که مردم از روی ناآگاهی نمی‌ خواهند واکسن بزنند! به ‌ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس ‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان می ‌شود هنگامی که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیماری آبله جان باخته اند، امیر بی‌ درنگ فرمان داد هر کسی که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور می کرد که با این فرمان همه مردم آبله می ‌کوبند.

اما نفوذ سخن دعانویس ‌ها و نادانی مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شماری که پول کافی داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله ‌کوبی سرباز زدند. شماری دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبار ها پنهان می ‌شدند یا از شهر بیرون می ‌رفتند. روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همه ‌ی شهر تهران و روستا های پیرامون آن فقط سی ‌صد و سی نفر آبله کوبیده اند.

در همان روز، پاره دوزی را که فرزندش از بیماری آبله مرده بود، به نزد او آوردند.
امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که برای نجات بچه هایتان آبله ‌کوب فرستادیم.
پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده می‌ شود.
امیر فریاد کشید: وای از جهل و نادانی، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده ای باید پنج تومان هم جریمه بدهی.
پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمی‌ گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز. چند دقیقه دیگر، بقالی را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود.

این بار امیر کبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روی صندلی نشست و با حالی زار شروع به گریستن کرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانی امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالی از بیماری آبله مرده اند. میرزا آقاخان با شگفتی گفت: عجب، من تصور می ‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین های ‌های می‌ گرید. سپس به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، برای دو بچه ‌ی شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک ‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانی که ما سرپرستی این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم.

میرزا آقاخان آهسته گفت: ولی اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده اند. امیر با صدای رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانی مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویس ‌ها بساطشان را جمع می ‌کنند. تمام ایرانی ‌ها اولاد حقیقی من هستند و من از این می‌ گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند."

پ.ن : نظرات شما باعث دلگرمی من استو اگر خطایی داشتم حتما گوشزد کنید.

ممنون

  • امیرعلی خانه عنقا
  • ۰
  • ۰

شرمنده

دوستان از بروزرسانی دیر به دیر سایت شرمنده ام
متن های زیادی برای انتشار دارم ولی وقتی برای تایپ کردن آن ها ندارم

  • امیرعلی خانه عنقا
  • ۰
  • ۰

درد

درد

جامعه ی ما که آن را جامعه ای اسلامی می دانیم ،"درد" دارد.

"درد" یعنی معلمی  که بچه ها را از دین می هراساند یا به اصطلاح دین را سخت جلوه می دهد.

"درد" یعنی معلم نمی داند کلمه به کلمه ی اعتقاداتش در دانش آموز تاثیر می گذارد و آینده را بوجود می آورد.

"درد" یعنی بچه ای که بزرگ تر از سنش فکر می کند

"درد" یعنی بزرگتری که بیش از حد بچگانه رفتار می کند.

"درد" یعنی .

.

.

.

یعنی ببینی تمام مشکلات را و با خود بگویی از من که کاری بر نمی آید و برایت عادی شود.


.

.

.

.

.

"برایت عادی شود"

انسان موجودی است انطباق پذیر که می تواند خود را با سخت ترین شرایط وفق دهد اما به چه قیمت ؟؟

به قیمت از دست دادن انسانیت اش

به قیمت بی محلی به اتفاقات دور و برش

به قیمت دیدن خرده دزدی ها 

به قیمت دیدن دروغگویی ها 

به قیمت ...

خودت بهتر از من می دانی که منظورم چیست خودت را به آن راه نزن ، همه می دانیم در چه جامعه ای زندگی می کنیم...

اما نگران نباش این مشکلات از تو نیست تو فقط عادی شده ای مانند تمام انسان های دور و برت

دیگر مانند کودکی هر چیزی برایت سوال بر انگیز نیست فقط رد می شوی

.

.

.

..

می ترسم ، می ترسم از آن روزی که به خود بیاییم و ببینیم تقصیر همه ی ما بوده و تقصیر هیچکس نبوده
و دیگر برای جبران مجالی نیست.....

.

.

.

.

.

هر انسان روح سرکشی دارد ، لطفا مهارش نکنید.



  • امیرعلی خانه عنقا