درد دله

نه دانشجویی ، نه سیاسی ، فقط درد دله

درد دله

نه دانشجویی ، نه سیاسی ، فقط درد دله

آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۱/۲۲
    من

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بیایید واقع بین باشیم ، جایی زندگی می کنیم که در آن تمام بیماری های روانی گوناگون را نظاره گر هستیم.
نمی گویم فقط کشور ما اینگونه است و دیگر کشور ها این چنین مشکلاتی را ندارند و در سلامت فکری و روحی کامل زندگی می کنند ، قطعا اینگونه نیست حتی بعضی از کشور ها وضعی به مراتب بدتر از ما دارند ولی از آن جایی که همه ی ما میدانیم نباید خود را با دیگران مقایسه کنیم بلکه خودمان را با گذشته ی خود و مقدار پیشرفتمان نسبت به قدیم بسنجیم باید اذعان کنم ما هیچ پیشرفتی نداشته ایم حداقل از لحاظ سلامت روانی افراد.

واین ربطی به دولت ندارد ربط به خودمان دارد که با پافشاری بر روی اندیشه های غلط و باور های بد خودمان را به ورطه ی سقوط نزدیک می کنیم.

یکی از این باور های غلط که مخصوصا افراد درسنین 30 و 40 و 50 به آن باور دارند این است که "رفتن به پیش روانشناس یعنی این که تو دیوانه ای"و برایش ننگ محسوب می شود در حالی که در کشور های پیشرفته این افراد انسان هایی  تلقی می شوند که برای بهداشت روان خود ارزش قائل اند و مانند ما نگران نگاه های افراد دیگر نیستند یعنی هرگاه احساس کنند به یک روانشناس نیاز دارن این حس را سرکوب نکرده و به پیش روانشناس می روند در حالی که در کشور ما فرد روز ها ، ماه ها و شاید سال ها با خود در جنگ است تا به پیش یک روانشناس برود که این وقفه باعث تشدید مشکل روانی می شود.

ما همه می دانیم جهان پر است از افرادی که به دلیل سختی هایی که در زندگی داشتند و یا راختی های بیش از حدی که گذرانده اند دارای یکسری رفتار هایی هستندکه در علم روانشناسی در این موارد تحقیق شده است و بعضی را بی ضرر و بعضی را خطرناک توصیف کرده اند .

کار یک روانشناس شناخت عادت های خطرناک و تبدیل آن ها به عادت های بی ضرر و در مواردی عادت های مقید

اگر ما فرهنگ خود را ارتقا دهیم ، شاید در این کشور اسید پاشی مشاهده نمی کردیم و ...

کافیست یکبار به صفحات روزنامه بخش حوادث نگاهی بیاندازید (تنها بخشی که هیچگاه با کمبود مطلب روبه رو نیست) تا متوجه حرف های من شوید افرادی که شاید با دو یا سه جلسه روانشناسی می توانستند به زندگی برگردند متجه چه اعمال هولناکی شده اند.

در آخر داستانی را نقل می کنم که شاید شنیده باشید ولی همچنان تاثیر گذار است.

"در سال 1264 هجری قمری، نخستین برنامه ‌ی دولت ایران برای واکسیناسیون به فرمان امیر کبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانی ایرانی را آبله ‌کوبی می ‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله ‌کوبی به امیر کبیر خبر دادند که مردم از روی ناآگاهی نمی‌ خواهند واکسن بزنند! به ‌ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس ‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان می ‌شود هنگامی که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیماری آبله جان باخته اند، امیر بی‌ درنگ فرمان داد هر کسی که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور می کرد که با این فرمان همه مردم آبله می ‌کوبند.

اما نفوذ سخن دعانویس ‌ها و نادانی مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شماری که پول کافی داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله ‌کوبی سرباز زدند. شماری دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبار ها پنهان می ‌شدند یا از شهر بیرون می ‌رفتند. روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همه ‌ی شهر تهران و روستا های پیرامون آن فقط سی ‌صد و سی نفر آبله کوبیده اند.

در همان روز، پاره دوزی را که فرزندش از بیماری آبله مرده بود، به نزد او آوردند.
امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که برای نجات بچه هایتان آبله ‌کوب فرستادیم.
پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده می‌ شود.
امیر فریاد کشید: وای از جهل و نادانی، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده ای باید پنج تومان هم جریمه بدهی.
پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمی‌ گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز. چند دقیقه دیگر، بقالی را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود.

این بار امیر کبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روی صندلی نشست و با حالی زار شروع به گریستن کرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانی امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالی از بیماری آبله مرده اند. میرزا آقاخان با شگفتی گفت: عجب، من تصور می ‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین های ‌های می‌ گرید. سپس به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، برای دو بچه ‌ی شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک ‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانی که ما سرپرستی این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم.

میرزا آقاخان آهسته گفت: ولی اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده اند. امیر با صدای رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانی مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویس ‌ها بساطشان را جمع می ‌کنند. تمام ایرانی ‌ها اولاد حقیقی من هستند و من از این می‌ گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند."

پ.ن : نظرات شما باعث دلگرمی من استو اگر خطایی داشتم حتما گوشزد کنید.

ممنون

  • امیرعلی خانه عنقا