خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چالهای عظیم انداخته
و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله ی ایرانیان. خود را به
عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان
نگماردهاند؟»گفت:....
(من عاشق این داستانم و بار اولی که آن را خواندم آن چنان گریه کردم که برادرم فکر کرد اتفاق بدی افتاده است و سراسیمه با اتاق من آمد ، کاری کنیم که هرچه بدی هم داشته باشیم باز هم اولین ویژگیمان برای بقیه وفا باشد)
- ۹۴/۱۰/۱۱