چشمانم می خواهند بسته شوند
ذهنم خواب آلود است
دستانم می لرزد
اما دلم دوست ندارد با تو بودن را از دست بدهد
شاید ، فردا دیگر نتواند برای تو بتپد ...
چشمانم می خواهند بسته شوند
ذهنم خواب آلود است
دستانم می لرزد
اما دلم دوست ندارد با تو بودن را از دست بدهد
شاید ، فردا دیگر نتواند برای تو بتپد ...
انسان در طول زمان با ترس های متفاوتی رو به رو بوده
است و برای گذر از آن ها راه های متفاوتی به کار برده ، تنها چیزی که ما انسان ها
به آن توجه کمی کردیم این بوده است که طرز مقابله ی ما با این ترس ها تکه های
وجودی مارا می سازد .
یکی از این ترس ها ، ترس از تنها ماندن و جدی نگرفته شدن توسط دیگران است که باعت
می شود ما برای پر کردن این تکه ی خالی وجودمان مجبور به تغییر خود و شروع کردن به داستان
پردازی در مورد خودمان شویم تا در نظر دیگران فردی جالب و منحصر به فرد نشان
دهیم و با این کار در دل تک تک افراد دور یا نزدیک به خود جا باز کنیم ، دریغ از
این که این کار باعث تنها تر شدن ما خواهد شد زیرا پس از مدتی توان ما برای داستان
پردازی تمام شده و برای نگه داشتن وجه ی خود مقابل دیگران مجبور به دوری از آن ها
می شویم و هر لحظه منتظر این خواهیم بود
ناگهان کسی از پشت سر به ما بگوید: "سلام دروغگو"
قضاوت به عهده ی خودتان
ماسک عقاب را بردارید و با نشان دادئن خود واقعی تان ، سیمرغ درونی را پرواز دهید
یا
ماسک را نگه دارید و سیمرغ درون را بکشید تا پس از مدتی متوجه شوید در حال تبدیل
به کرکس پیر و تنهایی هستید.